برای خواهر کوچیکه که حالا یواش یواش داره میشه عروس خانم

ساخت وبلاگ

به ساعت من ، چهار و چهل و چهار دقیقه است که این نوشته را با صدای پیانوی آرزومانیان در گوشم شروع می کنم . شب سختی بود که کشدار و به سرعت گذشت و با همه سختی ها و مشقت ها و دردسرهایش با خاتمه ای شادمانه سپری شد . 

اکنون که سحر نزدیک است بواسطه اینکه صبح یک کلاس ناجور دارم و مجبور به رفتنم بیدار می مانم . برای اینکه اگر بخوابم دمیدن در صور قیامت هم بیدارم نمی کند! این طور است خلاصه قصه خوابیدن ما . و چه آن همه سالی که مدرسه رفتنم پر از تاخیر بود و چه وقت دانشگاه که کلی واحد برای همین خوابیدن از دست دادم . می دونید ... خوابم می آد !

احساس خوبی نسبت به این روزهای وبلاگم دارم . شلوغ نیست و خودم را بهتر تمرین می کنم . هرچند آشنایان و غریبه هایی آن را می خوانند چه بی صدا و چه با حضوری محسوس اما من خلوت و تنهایی ای که برای ابراز خودم در یک محیط نیاز دارم را اینجا از دست نمی دهم . نه هیچ وجه نمی توان گفت که حرفهایم را فقط برای خودم می نویسم و نه می توان گفت به واسطه دیگران می نویسم . اینجا یک بینابین خوبی در جریان است . اگر چه گاهی از کم بازدیدبودن وبلاگم غصه ام گرفته اما به جهنم ! برای این واسطه سازی و رابطه بازی در دنیای مجازی چندان استعداد ، امکانات و تمایل ندارم ! و این صحنه تمرینی توسط علاقمندان خاص خودش دیده می شود و همینطور معتقد به زمان هستم شاید یک روز اینجا توسط چشم هایی بازخوانی شود و خاطره ها یا تصوراتی خوب در ذهن جای بگیرد که همین برای من کافیست .

یک اتفاق خوب که در زندگی ام افتاد رسیدن نیمه شعبان بود . شاید برای بعضی ها مضحک و مسخره باشد اما مهم نیست آنها نمی توانند درک دقیقی از یک رابطه معنوی بین آدم و الهیاتش قائل شوند . معمولاً توصیف این طور حالات سخت و انجام ناشدنی است اما اینکه کسی متولد شود که تو دوستش داری و در تاریکی های گمشده دلت هنوز ممکن است نور و خوبی هایش نفوذ کند ؛ می تواند اتفاق خوبی باشد . اینکه آدم به کسی فکر کند که حداقل به ظاهر پیرو اوست و او زنده و حی و حاضر و وجود پربرکتش دوستانه پیگیر رفتار اوست . نگران زندگی اوست و محبت دارد ، این تولد چقدر برای آدم ارزشمند و گرانقدر است . آن وقت حتی شاید برای چند روز هم که شده رفتار آدمی تغئیر می کند و نسبت به خودش زندگی اش و امامش حداقل محترمانه تر می شود ! برای توصیف چنین خطوطی من عاجزم ... اما یک چیزهایی بی دلیل در دل می نشیند و پذیرفته می شود حتی به واسطه یک گنبد فیروزه ای و یک سری توصیف و تعریف که از بچگی در گوش آدم رفته . یاد دیالوگ فیلم د ِ بوک آف الی می افتم که می گفت ایمان مثل چیزی که نمی دونی چیه ولی می دونی که هست .

اینطور که باشد کفرت در نمی آید که یکی از عزیزانت با یک تومور سر دست و پنجه نرم کند . به یک نحوی دلت برای مدتی هم که شده قرص می شود و سعی می کنی قوی باشی . چرا که امامی را می بینی که هزار و چند سال با همه اتفاقات و ناچاری ها و دشواری های زندگی با یک سکوت ساخته . و راستش تو حتی عاجزی برای چنین فهم و درکی که فقط دریابی و به اصطلاح درک کنی که امامت برای دین تو چه بهایی پرداخته و برای ایمانش تا چه حد دوام آورده . و چه عبادت ها و ریاضت ها که حتی نتوانسته ای فکرش را بکنی .

ساعت پنج و پانزده دقیقه است و هوا بدون عجله اما مصمم به روشنایی می گراید . حال به گردش زمین و رفتن شب گذشته پی می برم . شب گذشته ما با کلی میهمان توی سر و کله هم می زدیم تا از پس پذیرایی شان بر بیاییم و راستش شما که غریبه نیستید بله برون خواهر کوچکه بود !

خواهر کوچیکه که حالا لابد خوشحال است از جستجوی چندین ساله و انتظار برای دستیابی عاشقانه اش و یک زندگی معمولی . ازدواج راستش یک معادله پیچیده و یک اتفاق مهم است . از یک سو جدایی از شرایط ، خانواده و وضعیت امروزت و از طرفی وصال به ساختارهای جدید زندگی در دورانی تازه . که این اتفاق به شخصیت انسان تا حدی رشد می دهد و باعث می شود نگاه فرد نسبت به اجتماع و نگاه اجتماع نسبت به فرد دگرگون شود .

ازدواج یک انتخاب با تاثیرپذیری همه جانبه به مسئولیت فرد است که غلط یا درست بودنش روند کلی زندگی را اساساً دگرگون و متحول می کند . و همین طور مسائل بعد از ازدواج چقدر می تواند سرنوشت ساز و حیاتی باشد . و شراکت و رفاقت همیشگی و یک پیمان برای متعلق بودن . 

مسلما آدم چیزهایی از دست می دهد و چیزهایی بدست می آورد و باید هم همین طور باشد اما ازدواج یا رابطه وابستگی به شکل بلند مدت بین دو نفر یک تعامل و گفتگو و احترام و پذیرش طرف مقابل است . می خواستم به خواهر کوچیکه توصیه کنم . که همیشه جدایی آدم ها بر اساس گره های کور و بن بست های سخت و مقابله با نظرات روی می دهد . خواستم خواهش کرده باشم که راه کوچه های باریک زندگی اش را نبندد و گذرهای پر و پیچ خم این رابطه را به آرامی و با احتیاط رد کند .

خواستم بگویم که دلم برایش و برای در خانه بودنش و برای این خواهری و برادری زمان مجردی به شدت تنگ می شود و هرکجا که هست آرزوی خوشبختی و سلامتی برایش دارم و راستش دوران زیبایی بود ... بعد از این ما از هم دورتر زندگی می کنیم و آنقدر این دوری گسترش که می یابد که چشم که باز می کنیم می بینیم هرکداممان خانواده و دل مشغولی های خاص خودمان را داریم و دیگر زیر سایه پدر و مادر در یک خانه نیستیم . حالا خودمان پدری شده ایم یا مادری لابد و دغدغه فرزند و مشکلات و حتی ازدواجش را هم داریم ! خواستم بگویم این چقدر خوبه که آدم اون چیزی رو که واقعاً هست ، باشه ! و همواره برای بهتر شدن تلاش کنه .

از شکاف های زندگی اصل پارچرو از بین نبره و حواسش به قدر روزهای خوب زندگی باشه . تا یه روزی از خجالت سختی هاش درآد . و خواستم هم این تولد و هم نسبتاً عروسی رو به احساسات و خاطرات خوب زندگیم اضافه کنم تا یه روزی که از یاد بردمش دوباره به یاد بیارمش . جدایی و رسیدن همیشه هیجان انگیزه . 

خیلی خوابم می اومد و خیلی خستم اما از این بیداری لذت می برم . ساعت پنج و سی و هفت دقیقست و آفتاب روشنایی ملایمی به زمین اینجا داده و باید کم کم آماده رفتن شم . آماده برای یادگرفتن یه چیز تازه و این طور روز از نو ... اما شب ِ خاطره ساز و جالبی بود . مخصوصاً که کلی هم برای هم گفتیم . گفتیم و برای فردایی چقدر خوب است که این ها یادم می آید . منگم ... کاش می تونستم بخوابم . کاش می خوابیدم .... تو رو خواب می دیدم 

وبلاگ نویس...
ما را در سایت وبلاگ نویس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : veblagneviso بازدید : 273 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 18:22