پاسبان ها همه شاعر بودند

ساخت وبلاگ

شب جمعه ست . کاسه گدایی ام کنار خیابان های تهران پهن می کنم . می نشینم و فکر می کنم که در چند روز آینده چه پیش می آید . یک امتحان چهارواحدی هم دارم که افتاده این آخری و سه بار است که برش داشته ام و آخرش شخم کرده ام برای پاس کردنش . بچه ها گفته اند انقدر بی تربیت نباشم و من هم از واژه شخم استفاده کردم. اشکالی دارد؟ و راستش یک دو واحدی هم بعدش . پس فردای دو واحدی پایانی هم یک امتحان بزرگ داریم . امتحان انتخابات که ملت شریف ایران معمولاً به صورت شب امتحانی به سراغش می روند . کاسه گدایی ام پهن است و مرا می کشاند تا کجا ! صدای تلویزیون توی گوشم وز وز می کند و توی مغزم فرو می رود . چقدر این نامزدها حرف مفت می زنند!

دموکراسی حاکم است و جمهوری است و من دلم می خواهد بگویم هیچ کدام از این آقایان را قبول ندارم . نه شوری به سر دارم و نه احساس استقلال سیاسی می کنم . این روزها چقدر در مقایسه با چهار سال پیش فرق دارد . و من چقدر با چهار سال پیش فرق کرده ام!

اقتصاد و فرهنگ و سیاست خارجی . چه می گویند؟ هان قرار است اوضاع خوب شود ! ایده ها و نظرات و راه کار های آقایان ، حضرات برای کاسه گدایی من چه می کند؟ کاسه گدایی من از قرار ، تقواست که هر چه سعی می کنم پرش کنم به بن بست می رسم . تقوایی که بن بستش از حق خود گذشتن است و من در این بن بست و یا به قول یک نفر بمب است(!) گیر افتاده ام !

اتفاقا داشتم از اتوبانی می گذشتم و این بار از قضا پشت رول بودم و نه در حاشیه راه . و از قضا یک بنده خدا که هیچ راه چاره ای برای رد شدن نداشت دستش را به حالت تسلیم بالا گرفته بود و داشت رد می شد. و این صحنه آنقدر برایم جذاب بود که نزدیک بود حواسم پرت شود و غرق در این حرکت و نماد انسانی شوم و طرف را زیر بگیرم!

گاهی دنیای ما هم اینگونه است . سوار ماشین هایمان می شویم و به سرعت می گذریم و خبر نداریم کسی در این حاشیه تنهاست . آرام آرام تنهاست و می خواهد از این سرعت - زمان رد شود و آن وقت مجبور است دست هایش را به نشانه ی تسلیم بگیرد بالا !

از این تقاضا و تب سیاسی دوست دارم خارج شوم . دلم می خواهد جامعه شعار زده و مصیبت زده قدرت را فراموش کنم و به رویش آرامی دل ببندم و دوست دارم اگر یک روز در مقام یک رئیس جمهور بنشینم بگویم ای ملت شریف من هم یک نفرم مثل شما و هیچ کاری هم نمی توانم برایتان بکنم ! به جز اینکه خودتان هر روز هر ساعت و هر لحظه را قدر بشناسید و به اندازه سهمتان و حقتان تلاش کنید و بیشتر از آن هم نخواهید . بگویم که زیاده مخواهید و بدتر از آن چیزی که برای شما نیست را دزدی نکنید! من به شما اطمینان می دهم برای کوتاه کردن دست دزدان و نامحرمان به این خاک تلاش کنم . و فقط قول می دهم تمام تلاشم را در آبادانی این خاک به کار بندم . اما فراموش نکنید ... فراموش نکنید که اکثر این جریان به دست شماست و این شمایید که می توانید برای سرنوشتتان سعی کنید . تا وقتی که دل خوش می کنید به اینکه وضعیت به خودی خود از طرف یک نفر عوض شود وضعیت شما بدتر می شود . هرکسی در جامعه سهمی دارد و یک رئیس دولت نمی تواند تاوان ضعف شما را بپردازد.

برای همین من تسلیمم . تسلیم سرنوشتم و اما شک نکنید که با مقاومتم سرنوشتم را وادار به عقب نشینی می کنم .  راستش دلم می خواهد مثل گنجشکک اشی مشی(مصطفی) کوله بارم را جمع کنم و به یک سفر زیارتی بروم . تنها چیزی که به صورت عینی از مذهب برایم مانده آرامشیست که در همهمه یک زیارتگاه وجود دارد و دلم می خواهد از این هیاهوی شهری که گریبانم را دائماً می فشارد فرار کنم . به اندازه عمرم در سیاست نقد خریده ام و نسیه فروخته ام ! 

* عید برگزیدن محمد مبارک 

وبلاگ نویس...
ما را در سایت وبلاگ نویس دنبال می کنید

برچسب : پاسبان ها همه شاعر بودند, نویسنده : veblagneviso بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 18:22